مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست


به دامنی که ته پاست باب چیدن نیست

ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم


به عرض سجده ما جبهه بی چکیدن نیست

ز سحربافی بی ربط کارگاه نفس


دو رشته ای که تواند به هم تنیدن نیست

خروش صورگرفته ست دهر لیک چه سود


دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست

نیست دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه


هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست

ز دستگاه چه حاصل فسرده طبعان را


به پا اگر برسد آبله ، دویدن نیست

قلندرانه حدیثی ست زاهدا، معذور


تو غره ای به بهتشتی که جای ربدن نیست

چو صبح زین دو نفس گرد اعتبار مبال


پر شکسته هوا می برد پریدن نیست

نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید


وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست

به جیب کسوت عریانیی که من دارم


خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست

دماغ فرصت کارم چو خامهٔ نقاش


ز عالمی ست که آنجا نفس کشیدن نیست

در آن حدیقه که حرف پیام من گویند


ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست

فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است


شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست